یک خاطره از عروسی پسرخاله ام
ششم شهریور عروسی آقامحمد پسرخاله ام بود که منم کم کم احساس بزرگی میکردم و به قول خودمون قر و فکلی می زدم و خودمو برای عروسی آماده می کردم ناگفته نماند که همه به فکر خودشون بودن و خیلی توجهی به من نمی کردن. نمی دونم چی شد که داداشم دلش سوخت و نگاهی به من انداخت و تصمیم گرفت کمی از وقتش رو به من اختصاص بده و موهای ژولیده مرا هم سروسامانی ببخشه. خلاصه وسایل موردنیاز ازجمله موپیچ و تافت و زل رو برداشت و اومد به سراغم. منم اینقدر خوشحال شده بودم ...
نویسنده :
امیرمهدی و مامان
22:02